از وقتی خیلی بچه بودم از آب می ترسیدم، یادمه هر وقت میرفتیم دریا، بابام کلی تلاش میکرد که من توی آب برم . بعد هم که بزرگ شدم این حس ادامه داشت و من پا توی هیچ آبی نه دریا و نه استخر نمیذاشتم. تا اینکه این روزا بالاخره تصمیم گرفتم بر این ترس غلبه کنم و برم کلاس شنا. همش این جمله آوینی میومد تو ذهنم که میگه : " غایت خلقت جهان، پرورش انسانهایی است که در برابر شدائد بر هر چه ترس و شک و تردید و تعلق است غلبه کنند و حسینی شوند".
امروز اولین جلسه رو رفتم، برام تجربهی جالبی بود از جهات مختلف. من یک مشکل عمده داشتم که بخاطر ترسم نمیتونستم روی آب شناور بشم، خانومه مربی میگفت تمام عضلاتت رو منقبض میکنی واسه همین میری ته آب. همش میگفت خودت رو شل کن، با آب دوست باش، اما مگر میشد...
من از ظهر همش دارم به اون حالت شناوری فکر میکنم و اینکه شل کردن و رها کردن خود تنها راه موفقیته، برام شباهت عجیبی بین این رها کردن خود روی آب و رها کردن خود توی دستهای خدا، توی تقدیرات خدا وجود داره. توی آب که هستی آب تمام تو رو و تمام اطراف تو رو یعنی همه جا رو فرا گرفته و تو برای یک ارتباط راحت با آب، برای اینکه بتونی به حیاتت توش ادامه بدی و ازش لذت ببری باید بهش اعتماد کنی و خودتو توش رها کنی، نترسی، اعتماد کنی و رها...
خب حالا اگر فکر کنیم می بینیم تمام اطراف ما، همه زندگیمون و همهجا رو خدا فراگرفته، اون همهجا ساری و جاریه، خودش، ارادهاش، قدرتش، تقدیراتش، تدبیراتش و ... و ما و زندگی مون انگار توی دست اراده و تدبیرات خدا شناوریم. نکته مهمی که همه علمای عرفان میگن دقیقا همونه که مربی شنا میگفت، خودتو شل کن! بنده، عبد یعنی اونی که خودش رو توی دست اراده های خدا شل میکنه یعنی هرچی خدا براش پیش میاره اون آرومه، جزع و فرع نمیکنه، میذاره تا اراده خدا روش جاری بشه. اون مطمئنه که خداش اینقدر بی نیازه که بد براش پیش نمیاره و هر چی میده، حتی سختی، حتی مصیبت برای اینه که رشدش بده و به کمال و لذتهای ابدی برسونه...
چند سال وقت صرف کردم مهندس شدم... چند سال رفتم دنبال جواب سوالهای مهم زندگیم، زندگی موجودی به اسم انسان، خواستم بدونم کی هستم، توانایی هام چیه، اومدم اینجا چیکار کنم، آخرش که چی؟؟ ... و یک سالی ست دارم وقت صرف میکنم که رسانه ای بشم...
اما حالا با همه ی اینا من دلم برای خودم تنگ شده.. . اینقدر این عنوانها و اطلاعات و مناسباتشون اومده روی شخصیتم که من رفتم اون زیرها... من خودم رو، اون خودِ خودم رو گم کردم، شدم مهندس رسانه ای فلسفی عرفانی...
حالا میخوام اینجا اینقدر خودم رو بنویسم تا پیدا بشم...